رفتم بیرون از خونه، که توی کوچه ای رد شدم دیدم یه دختر و پسر با هم هستن دختره منو که دید به پسره گفت از اینجا بریم یکی داره میاد منم که نزدیکشون شدم گفتم بابا کجا میری وایستا قرارت رو بهم نزن گفت نه به خدا ....منم گفتم چی نه به خدا،بابا وایستا کجا میری من چکار به شماها دارم دختره گفت تو چقدر با مرامی وقتی ازشون دور افتادم یاد فیلم رضا مارمولک افتادم که اونم به اون دختر و پسر گفت بشینید مشغول خوش گذرونی خودتون باشید والا....