اینقدر دعا میکردم که از این شهر برم ، واقعا"دارم میرم اونم یه جای دور... جای که آدماش هم زبون من نیستن،من کامل باهاشون بیگانه هستم واا خدا کی تابستون بیاد من بتونم بیام اون جایی که خودم دوست دارم البته اونم اگه بشه، اگه هم نه باید تا دو سال اونجا ماندگار بشم... ولی هرچی از خدا ممنونم، هزار بار هم شکرش میکنم که آرزوم رو قبول کرد تنها آرزوم بود قبول شدن دانشگاه ،البته نباید دیگه آروم بشینم بگم این قبولی من آخر همه چیه به قول عزیزترین کسم امیدوارم این مقدمه ای باشه برای موفقیت و مراحل بالاترم ...امسال کامل خانواده ما قصد دارن از هم جدا بشیم، این من که دارم میرم، آبجی هم تا دو ماه دیگه عروسیشه که اونم انشاالله خوشبخت باشه، برادر بزرگم هم تا دو ماه دیگه خونه اشون کامل میشه و میره تو خونه ی خودش زندگی میکنه...وا چه بد!!!   چند هفته بیشتر نمونده که از اینجا برم، از محل کارم که دو ساله اینجا هستم بهش کاملا" عادت کردم به کسانی که کنارشون بودم و در همه چیز کمکم کردن...دلم براشون تنگ میشه ...